مطالعه مقاله اثر انباشت و دیدگاه های ارائه شده در آن می تواند برای موفقیت در جنبه های مختلف زندگی اعم از موفقیت کاری و شغلی، مالی، تحصیلی، سلامت بدنی و روانی، روابط انسانی و … مفید باشد، اما نگاه اصلی مد نظر من در آن دلالت بر اصلیترین موضوع دارد؛ انسان شدن و انسان بودن. چرا که برای داشتن بیشترین بهره از زندگی، تمام چیزهایی که نیاز داریم درون خودمان است و به این ترتیب چون که صد آید نود هم پیش ماست.
موسیقی والاترین هنر مخلوق بشر است و شنیدن موسیقی زیبا یکی از بزرگترین لذتهای زندگی. شنیدن موسیقی بیکلام هنگام مطالعه علاوه بر احساس آرامش و بهرهوری یادگیری، لذت مطالعه را نیز افزایش می دهد. من سالهاست که هنگام مطالعه متن به موسیقی بی کلام گوش می دهم و به همین خاطر هم از مطالعه لذت بیشتری می برم.
بنابراین در برخی از مقالات طولانی تر سایت که چند دقیقه ای مطالعه آن زمان می برد و یا اینکه خودشان فایل مولتی مدیا ندارند، یک موسیقی بیکلام قرار میدهم تا اگر شما هم خواستید هنگام مطالعه آن را بشنوید و لذت ببرید.
نام قطعه: Journery
بسیاری از مردم و کارآفرینان به اشتباه تمام زندگی خود را برای دستیابی به موفقیت بزرگ صبر می کنند. آنها خوشی ها و سعادت خود را به دستیابی به جایگاه، منزلت، پول دستاوردهای اجتماعی-اقتصادی بیرونی یا شرایط خاص پیوند می دهند. غافل از اینکه زندگی جاریست، تک تک همین لحظه هائیست که می گذرد و سعادت واقعی در داشتن چیزی یا جایگاهی نیست، بلکه در بودن است؛ “انسان بودن”.
برای بررسی اثر انباشت در تعالی و انسانیت نیاز است تا به این موارد نگاهی کنیم؟
حال برای شروع، این موضوع می پردازم که انسان بودن و سعادتمند بودن چه اجزایی می تواند داشته باشد؟ برای این منظور چند دیدگاه را به صورت مختصر مطرح کرده و در پایان نتیجه گیری می کنم.
آرتور شوپنهاور ، فیلسوف آلمانی بیان می کند که سعادت انسان بر سه پایه استوار است:
اول آنچه هستیم، دوم آنچه داریم، سوم آنچه می نماییم (آنچه دیگران درباره ما تصور می کنند). جهان هر کس به شیوه تفکر او بستگی دارد، نه به اتفاقات پیرامون او. به گفته شوپنهاور هر واقعیتی که شناخته و ادراک می شود از تعامل دو نیمه ذهنی و عینی تشکیل می شود. در نتیجه اگر نیمه ذهنی ( آنچه هستیم ) تهی باشد، نیمه عینی ( جهان بیرونی ) هر چقدر هم که عالی باشد باز هم بد و زشت است. برای همین است که غالباً اشخاصی که به ظاهر همه چیز دارند، ملول، بی حوصله ، بی هدف و ناراضی هستند.
همانطور که هر شخص در محدوده پوست خود است، از محدوده شعور خود نیز فراتر نمی رود و در این محدوده زندگی می کند. همه چیز این مورد را تایید می کند که عنصر ذهنی بسیار بیشتر از عنصر عینی برای سعادت انسان مهم است. به همین خاطر انسان های پرمایه در تنهایی محض هم که باشند با تفکرات خود به بهترین نحوه سرگرم می شوند. آنها فکر می کنند، ارزش خلق می کنند. اما انسان های بی مایه مدام به دنبال فرار از تنهایی خود هستند (چرا که در تنهایی هر کس به خود واقعی خود باز می گردد) و سعی دارند کمبودهای شخصیتی خود را با دو مورد دیگر بر طرف کنند. آنها اصرار دارند که خود را به دیگران بشناسانند و ثروت خود را به رخ آنها بکشند. این افراد از درون زجر می کشند، چرا که شادی آنها وابسته به تفکر دیگران است. اساساً هویت و موجودیت آنها وابسته به نگاه دیگران است!
بنابراین آنها دائماً به دنبال تملک چیزهای بیشتر هستند تا به وسیله آن چیزها بر نظر دیگران ( دیگرانی بی مایه از جنس خودشان ) درباره خودشان اثر بگذارند. آنها دنبال پول بیشتر، جایگاه بالاتر، روابط و لینک!! های بیشتر، متعلقات بیشتر ، برندهای لاکچری تر !! ( به ویژه آنهایی که به چشم می آید ) دورهمی با افراد مشابه و … هستند. در نهایت هر کس آن چیزهایی که با طبیعتش همگون است می پسندد و می فهمد.
البته منظور من به هیچ عنوان نفی دو مورد دوم و سوم نیست، بلکه میزان متعادل و معنی داری از تملکات مالی و نظر مثبت دیگران، در کنار غنای درونی و شخصیت والای فردی می تواند بهشت زندگی روی زمین را برای ما بسازد (در کتاب اصول موفقیت در سرمایه گذاری مفصلاً به این مسائل پرداخته ام). بنابراین در میان این ۳ عامل، عامل اول یعنی آنچه هستیم، بسیار بسیار مهم تر از دو عامل دیگر است.
بنابراین در نتیجه گیری تا بدین جای کار می توان گفت که؛ “اگر انسانیت سعادت است، سعادت واقعی نیز همان انسان بودن است!”
اما این (انسان) شدن و هستن چگونه حاصل می شود؟ چگونه این خمیرمایه خام را می توان شکل داد و شکوفا کرد؟
انسان ها تنها گونه موجودات هستند که نسبت به خود و جهان اطرافشان آگاهی دارند. به واسطه این آگاهی باید فکر کنند، یاد بگیرند، تصمیم بگیرند، آزمون و خطا کنند و نتیجه بگیرند. بنابراین در ترس و اضطراب و درد و رنج نیز هم قرار دارند. چرا که برای ما انسانها هیچ چیز از قبل تعیین شده و تضمین شده ای وجود ندارد. هر شخص باید مسیر خود را برود و زندگی خود را انجام دهد و درسهایی را که باید بیاموزد.
بنابراین مسیر انسان شدن از آگاهی می گذرد و مسیر آگاهی نیز از درد و رنج، و این چیزی است که خیلی ها از آن خوششان نمی آید. (البته منظور من در سراسر این مقاله از رنج کشیدن، به هیچ وجه رنج کشیدن های بیهوده و سطحی بر مبنای تضاد خواسته ها و انتظارات انسانهای عصبی Neurotic با دنیای واقعی نیست. بلکه رنجی که برای دستیابی به آگاهی، معانی حقیقی، تعالی و انسانیت مفید است می باشد.)
از طرف دیگر وقتی گفته می شود هدف نهایی زندگی لذت است، منظور لذت های تهی و پوچ نیست. بلکه نبود درد و رنج در بدن و روح است. البته این نیز به معنی فقدان درد و رنچ نیست، چرا که آنها همواره وجود دارند. نبود درد و رنج به این معنی است که ما آنقدر خود را پرورش داده ایم که تنوانسته ایم نگرش صحیحی در برخورد با آنها و تحملشان و تبدیلشان به چیزهایی ارزشمند در خود ایجاد کنیم. چیزهایی مانند انسان شدن!
و البته اصالت هم چیزی جز این نیست. اصالت به اتصال به قوم و نژاد نیست، اصالت انتخاب است، مجموعه انتخاب های آگاهانه ای که هر روز در زندگی انجام می دهیم. انتخاب برای واقعی بودن و نشان دادن خود واقعی مان، برای مهربان بودن، برای انسان بودن، برای دوست داشتن حتی زمانی که دشوار به نظر می رسد. اصالت ریشه داشتن است، ریشه در واقعیت انسانی. اصالت رها کردن آنچه فکر می کنیم باید باشیم و پذیرش همان است که هستیم؛ همینقدر ساده همینقدر سخت. ازینرو اصیل بودن شهامت می خواهد. شهامت تفاوت با دیگران، پذیریش نقص ها، محدودیت ها، آسیب پذیری ها و اشتباهات، در کنار تمام موهبت ها و خوبی هایمان. شهامت می خواهد انسان خود واقعی اش باشد و آن را نشان دهد.
بنابراین رنج نه تنها مضر نیست، بلکه می تواند بهترین راهنمای ما در مسیر انسانیت باشد. برای همین گفته می شود “بزرگترین درد، بی دردی است.” به گفته کارل گستاو یونگ، روانشناس شهیر سوئیسی
رنج نباید تو را غمگین کند، این همان جایی است که اغلب مردم اشتباه می کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند، به اینکه زندگی تو نیاز به تغییر دارد. چون انسان ها زمانی هوشیارتر می شوند که زخمی شوند. رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند. این فرصتی است برای بیداری. وقتی آگاه شوی، گرفتاری تو تمام می شود. رنجت را تحمل نکن، رنجت را درک کن. درد و رنج می تواند بزرگترین منبع بلوغ باشد.
همه ما در زندگی رنج هایی داریم، رنج های زیادی هم در انتظارند تا به زندگی ما وارد شوند. ما در مقابل ورود این رنج ها اختیار حداقلی داریم، اما منش مواجهه در مقابل این رنج ها با حداکثر اختیار در دستمان قرار دارد و این منش اصیل در در مقابل رنج می تواند به زندگی ما غنا ببخشد. بیشتر مردم از درد و رنج گریزان هستند و نمی دانند که مسیر اصلی یادگیری، رشد و بلوغ از درد و رنج می گذرد. چرا که خِرد، همان رنج التیام یافته است. مردم با تعقیب شادی از رشد و بلوغ خود دور می شوند. بیشتر مردم به دنبال پیدا کردن اسباب سعادت و خوشبختی بیرون از خود هستند. اما متاسفانه خود را بیهوده خسته می کنند. شخصیت انسان به عنوان بزرگترین منشاء سعادت، فقط در مجاورت خطر و خطرپذیری می تواند به طرز مناسبی پرورش پیدا کند. برای همین است که باید درد و رنج را با دیدگاه صحیح شناخت و پذیرفت و از آنها استفاده کرد تا به چیز بهتری تبدیل شویم. باید مشکلات را به چشم تمرینات آموزشی ببینیم. این همان بینش و چرایی است که نیاز داریم. همانطور که نیچه می گوید؛ اگر چرایی برای زندگی وجود داشته باشد، انسان با هر چگونگی می سازد و هر ناملایماتی را تحمل می کند. به این ترتیب زندگی مفید در بطن دشواریها هم می تواند بسیار رضایت بخش باشد. اما زندگی بیهوده با هر میزان رفاه، باز مصیبت بار است.
بنابراین بهتر است به جای امید بستن به چیزهای بهتر، خودمان اشخاص بهتری باشیم؛ آگاه تر، مهربان تر، انعطاف پذیر تر، فروتن تر، منظم تر و … و انسان تر. به این ترتیب هیچ گاه سر خورده نمی شویم. چرا که تمام جهان بیرون و اسباب های آن از اختیار ما خارج هستند، اما تفکر و رفتار خودمان تحت کنترلمان است و به این ترتیب می توانیم برای سعادت خود اثرگذار و تعیین کننده باشیم.
به گفته کانت
بالاترین فضیلت آگاهی است چرا که تمام فضیلت های دیگر از آن متصور هستند.
ما انسانها چیزی به جز آگاهی نیستم.
ای برادر تو همان اندیشهای ما بقی تو استخوان و ریشهای (معثنوی معنوی دفتر دوم)
تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت (سعدی)
و به قول افلاطون
فضیلت را با تمرین به دست آورید.
تا اینجا در جمع بندی و ارائه دیدگاه اول باید بگویم؛
آگاهی بالاترین فضیلت است،
انسان همان آگاهی است،
انسانیت از طریق آگاه شدن حاصل می شود و بنابراین بالاترین سعادت است.
آگاهی از طریق گذر از روی درد و رنج حاصل می شود.
انسانیت و آگاهی مانند هر فضیلت دیگری با تفکر و تلاش و تمرین حاصل می شود.
حرکت در مسیر انسانیت و آگاهی همان اصالت است.
خوشبختی نیز حاصل جمع و تفریق لحظات خوشایند و ناخوشایند نیست، بلکه ناشی از نگرش آگاهانه مناسب به کلیت زندگی به عنوان چیزی با معنی و ارزشمند در تمامی لحظات سخت و آسان و خوب و بعد آن است. این چشم انداز نسبت به زندگی، برای من شخصا همواره راهگشا بوده است.
در ارتباط با همین موضوع میتوانید به رادیو کارآفرینی، اپیزود جایگاه درد و رنج در تعالی انسانها و بلوغ کارآفرینانه گوش فرا دهید.
تا اینجا گفتیم که رنج اصلی ترین مسیر بلوغ و آگاهی است. گاهی اوقات این رنج توسط یک حادثه بیرونی و غیر قابل کنترل بر ما رخ می دهد و ما نیز با توجه به واکنش مان و یا تفسیر مان از آن واقعه می توانیم آن را به منبعی برای تعالی و یا دلیل موجه برای ناکامی تبدیل کنیم. اما آیا برای تعالی باید همواره منتظر وقایع و رخدادهای بیرونی بود؟
در شرایطی دیگر و برای انسانهایی قوی تر، این خود اشخاص هستند که به صورت کنترل شده و هوشمندانه به دنبال سختی ها و رنج هایی برای تقویت خود می گردند. بدین ترتیب که خود را در معرض سختی ها و رنجهای مدیریت شده قرار داده و با آنها درگیر می شوند و بدین ترتیب مهارت ها و توانایی های خود را ارتقاء داده و شخصیت خود را می سازند.
کارل گوستاو یونگ تعبیر جالبی از خوشحالی دارد. او میگوید؛
توانمندی بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها. خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگیست، اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیندازد.
خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علمِ به فانی بودن همه چیز، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن، خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات. خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم، بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم. خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی، خوشحالی یعنی همچون رود جاری بودن و در حرکت بودن، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتنِ یک آریِ بزرگ به زندگی. خوشحالی یعنی ادامه دادن.
خوشحالی یعنی ادامه دادن و در اینجاست که اثر انباشت معنی پیدا می کند. اگر بناست در زندگی پر از رنج و مرداب های روحی زندگی کنیم، رشد کنیم و حتی خوشحال هم باشیم، باید بدانیم که چگونه این کارا را انجام دهیم. از حالا و در قسمت دوم بحث رویکرد ساده و عملی برای ادامه دادن معرفی میکنم.
شاید یکی از پایه ای ترین و عمومی ترین و البته کاربردی اندرزها برای توسعه در هر حوزه ای، بسته ای شامل “انجام اقدامات کوچک + به صورت مستمر و همیشگی + بهمراه اصلاح پیاپی آنها” باشد. به این ترتیب اقدامات کوچک در طول زمان نتایج بزرگ خلق خواهد کرد. من نام آن را اثر انباشت می گذارم. به این ترتیب هیچ دستاوردی دور از انتظار نخواهد بود. هنر انسان شدن هم از این قاعده مستثنی نخواهد بود.
ما انسان ها می توانیم خود را بشناسیم، می توانیم خود را تغییر دهیم، می توانیم به صورت آگاهانه عادت های جدید فکر، احساسی و عملی در خود به وجود آوریم. آنچه را بتوانیم درست کنیم، اصلاح می کنیم و از آنچه که نمی توانیم تغییر دهیم گله مند نخواهیم بود. به این ترتیب می توانیم زندگی شکوفاتری داشته باشیم، می توانیم به انسانیت نزدیک تر شویم. بنابراین دستیابی به انسانیت به فرآیند مستمر است، فرآیندی که برای پایه مجموعه ای از تصمیم های آگاهانه در طول زندگی گرفته می شود.
این الگو مشابه نگرش کایزن ژاپنی برای کار و زندگی است.
ساده ترین بارزترین نمونه های اقدامات کوچک و اثر انباشت را می توان در زمینه های ورزشی گوناگون پیدا کرد. وزنه برداری که وزنه های بسیار سنگین را بالا می برد همان شخصی است که روز اول از سبک ترین وزنه های شروع کرده است. فوتبالیستی که بیشترین اعتبارات و جوایز را برنده می شود شخصی است که سالها به طور مرتب و روزانه مشغول تمرین است. شاید کسب دستاوردهای بزرگ به دنبال اقدامات کوچک و مستمر در هیچ زمینه ای به اندازه ورزش واضح و آشکار نباشد.
مشکل بسیاری از مردم در زمینه سرمایه گذاری اینست که صبر ندارند و موفقیت می خواهند؛ بزرگ، آنی و بدون پرداختن بهای آن. اما مانند تمامی زمینه های دیگر، موفقیت مالی منوط به انباشت سرمایه است و انباشت سرمایه صحیح و سالم بیش از آنکه از طریق ارث، قرعه کشی، اتفاق بزرگ امکان پذیر باشد، از طریق سرمایه گذاری های مناسب، کوچک، پیوسته و در راستای یک برنامه مشخص امکان پذیر است. همه ما مثل “قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود” را شنیده ایم. من مثال ها و الگوهای فراوانی از این چارچوب فکری و اقدامات مربوط به آن را در کتاب گامهای پرقدرت به سوی ثروت؛ اصول موفقیت سرمایه گذاری در بازار ایران ارائه کرده ام.
در کتابی با نام “مثبت فکر نکنید” نوشته گابریله اوتینگن، نویسنده بر پایه چند دهه تحقیقات علمی بیان می کند که تفکر مثبت در بیشتر موارد، به این علت که هم از لحاظ روانی و هم از لحاظ فیزیولوژی شخص را از عملگرایی دور می کند، مانع رسیدن به موفقیت واقعی است. تفکر مثبت تنها هنگامی می تواند مفید واقع شود که در کنار اقدامات عملی و پیوسته قرار بگیرد. البته این اقدامات و نتایج آن نباید با اقدامات و نتایج گذشته شخص تفاوت چندانی داشته باشد. یعنی چه؟
به بیان ساده ما انسان ها نمی توانیم به طور اتفاقی و یا با تفکر مثبت و …، یک شبه دستاوردهایی را به دست بیاوریم که تفاوت زیادی با دستاوردهای گذشته مان داشته باشد (بر خلاف ادعاهای بی مایه بلندگوهای انگیزشی و موفقیت)، بلکه اگر هوشمندانه عمل کنیم تنها می توانیم نتایجی خلق کنیم که کمی بهتر از اقدامات قبلی مان باشد. از این رو بهترین راه برای کسب دستاورد های بزرگ و اثر انباشت، نه تفکر مثبت، بلکه افزایش تعداد اقدامات کوچک و مستمر و هوشمندانه مان است.
مالگوم گلدول در کتاب خود با نام تافته های جدا بافته، ادعای جالبی را ارائه می دهد، بر این مبنا که
دانشمندان معتقدند عدد جادویی برای کسب مهارت واقعی وجود دارد: ده هزار ساعت، چیزی حدود ده سال تمرین در یک زمینه مشخص. به نظر می رسد که مغز این مدت وقت لازم دارد تا همه چیزهایی را که نیاز دارد کاملاً درک کند تا بداند چگونه به مهارت واقعی برسد. ده هزار ساعت عدد جادویی عظمت است.
چیزی که انسان ها را به موفقیت های واقعی می رساند داشتن استعدادهای ذاتی نیست بلکه استفاده صحیح از فرصت هاست. نیز تنها کسانی می توانند از فرصت به صورت صحیح استفاده کنند که در هنگام بروز فرصت و از حتی قبل از آن، به آمادگی و مهارت کامل مورد نیاز دست یافته باشند (ترکیب فرصت بیرونی و آمادگی درونی). این امر حاصل نمی شود مگر با اجرای الگوی اقدامات کوچک و مستمر.
این بدین معنی است که شخص نمی تواند به یک باره به فرصتی بزرگ برخورد کند و از آن بهترین استفاده را ببرد. در این حالت در غالب مواقع فرصت های بزرگ برای اشخاص ناوارد و بدون مهارت می توانند حکم تهدیدهای بزرگ را داشته باشند که شخص به واسطه آنها خود، کسب و کار و یا هر زمینه مورد بخثش را به نابود بکشاند. او حتی قبل از آنکه این توانایی را پیدا کند تا فرصتی بزرگ را درک و کشف نماید، باید از فرصت های متعدد و کوچک بسیاری استفاده کرده باشد. به همین خاطر است که گفته می شود موفقیت چیزی نیست جز انباشت تدریجی امتیازها.
شاید آشناترین انگاره برای رخ دادن یک اتفاق و تغییر و دگرگونی اساسی زندگی بعد از آن، مثال عاشق شدن در یک نگاه و یک لحظه باشد. از لحاظ علمی ثابت شده است که امکان عاشق شدن در یک نگاه وجود دارد. یعنی انسان ها می توانند در یک نگاه عاشق شوند، ۲ تا ۳ ثانیه به یکدیگر می نگرند و گویی سالهاست دلهایشان در گروی همدیگر است. در زبان انگلیسی infatuation نامیده می شود که به معنی تب عشق است، واله و شیدا شدن است، هوس است، یکمی هم بهتر جنون عشق است. تنها یک نکته وجود دارد. عاشق شدن در یک نگاه نشانه سلامت روانی نیست. دکتر فرهنگ هولاکویی ۱۲ دلیل از جمله تنهایی، تهی بودن، عزت نفس پایین، دنبال هیجان بودن، دنبال عاشق شدن بودن و … را از جمله دلایل بر می شمارد که عشق در یک نگاه را یک عشق نا سالم می داند.
اما عشق واقعی چه می تواند باشد؟
اریک فروم، روانشناسی نامی آلمانی، عقیده دارد که
یافتن عشق بارور از دشوارترین دستاوردهای زندگی است. منظور از عشق، عاشق شدن نیست. لازمه عشق تلاش فراوان است زیرا عشق بارور از چهار ویژگی برخوردار است: توجه، احساس مسئولیت، احترام و شناخت. عشق ورزیدن به دیگر یعنی مهر ورزیدن به دیگران، به معنی مواظبت و مراقبت از آنها، یعنی علاقه مندی عمیق به حال و وضعشان و آسان کردن رشد و کمالشان. لازمه اینها داشتن احساس مسئولیت در پاسخگویی به نیازهای آنهاست. همچنین عشق ورزیدن یعنی محترم شمردن و پذیرفتن فردیت آنها؛ یعنی مهر ورزیدن به آنها برای آنکه و آنچه هستند. برای محترم شمردن آنها، باید آنها را درست و کامل شناخت و به طور عینی دانست که کیستند و چیستند.
به وضوح قابل مشاهده است که عشق سالم به یافته نمی شود، بلکه ساخته می شود و این ساخته شدن نیاز به سرمایه گذاری عاطفی، زمانی، شناختی و عملی مداوم و مستمر دارد. عشق همانقدر که حاصل شعر و شاعری است، حاصل ارتباط عمیق دلی میان دو نفر است که خود آن مبتنی بر شناخت، پذیرش بی کم و کاست همدیگر، احساس مسئولیت متقابل، احترام، دوست داشتن، فداکاری و یادگیری است. حاصل عشق سالم و واقعی نه شیدایی و ناراحتی، بلکه رشد و بلوغ طرفین است. شاید از چیزهایی غیر از این بتوان با عنوان بازی های عصبی میان اشخاص عصبی نام برد. (برای مطالعه بیشتر به کتاب عصبی های زمانه ما، اثر کارن هورنای ترجمه محمد جعفر مصفا مراجعه نمایید)
نسیم نیکولاس طالب در کتاب قوی سیاه به این موضوع اشاره می کند که
تاریخ تیره است. ما تنها برون داد را میبینیم. نه نسخه ای را که رویدادها از روی آن پدید می آیند و نه دستگاه زاینده تاریخ را. درک ما از رویدادها دچار یک کمبود بنیادی است، چون ما درون پرده را نمی بینیم و نمی فهمیم این دستگاه چگونه کار می کند. از میان میلیون ها و یا میلیاردها رویداد کوچک پیش از یک واقعه بزرگ، ما بعدها تنها شمار اندکی را شناخته و به آن واقعه بزرگ ربط می دهیم. ذهن ما به شدت محدود و فیلتر شده است.
او تمام اینها را با کنایه ای بیان می کند که تاریخ نمی خزد، می جهد! در حالی که رخ دادن هر اتفاق بزرگ به انباشت اثرات تعداد زیادی اتفاق کوچک وابسته است. ما در تاریخ بشر شاهد جهش های تکنولوژی و فناوری متعدد بودیم. به گفته آلوین تافلر انقلاب اول، انقلاب کشاورزی بود که با یکجانشینی انسان ها شروع شد و مدت ۸۰۰۰ هزار سال طول کشید. انقلاب دوم، انقلاب صنعتی بود که حدود ۲۰۰ سال به دراز کشید. انقلاب سوم، ورود به سپهر اطلاعاتی و خدماتی است که از اواسط قرن گذشته شروع شده است.
در این میان تقسیم بندی های دیگری نیز وجود دارد. مانند تقسیم بندی انقلاب صنعتی به چهار نسل؛
انقلاب صنعتی اول ؛ نیروی بخار
انقلاب صنعتی دوم ؛ الکتریسیته و تولید انبوه
انقلاب صنعتی سوم ؛ الکترونیک و فن آوری اطلاعات
انقلاب صنعتی چهارم ؛ ورود هوش مصنوعی، اینترنت اشیاء، تحلیل داده های بزرگ و اقتصادی دیجیتالی که همه ما امروز شاهد آن هستیم.
مشاهده می کنیم که با رشد فناوری و انباشت سریع تر علم، دانش، تکنولوژی و منابع، هر جهش فناورانه در مدت زمان کوتاه و کوتاه تری اتفاق می افتد. سرعت این تغییرات به گونه ای است که ما را به پدیده ای به نام تکینگی فناوری نزدیک می کند. برای معرفی پدیده تکینگی فناوری لازم است با نیمه عمر علم آشنا شویم.
در زبان علمی فیزیک هسته ای، نیمه عمر به مدت زمانی گویند که ماده پرتوزا به نصف مقدار اولیهٔ خود بر اثر واکنش های پرتوزایی تقلیل می یابد. به بیان دیگر نیمه عمر می تواند روندی تصاعدی نزولی یک پدیده را نیز نمایان کند. بنابراین با تسری این موضوع به کل علم می توان گفت که نیمه عمر علم، مدت زمانی است که نیمی از علم و دانش موجود انسان منسوخ شده و دیگر کارایی ندارد. این موضوع به دلیل توسعه و افزایش تصاعدی علم و دانش اتفاق می افتد.
تخمین زده می شود در عصر کشاورزی نیمه عمر علم به هزاران سال می رسیده است. در عصر صنعت این نیمه عمر به حدود ۳۰۰ سال رسیده است. یعنی ۳۰۰ سال زمان نیاز است تا نیمی از دانش جهان متحول و زیر و رو شود. در سال ۱۹۹۸ میلادی ، یونسکو اعلام کرد که نیمه عمر علم به ۳۰ سال رسیده است و پس از آن در سال ۲۰۰۲ این عدد را ۳ سال اعلام کرد. بر اساس اعلام یونسکو در سال ۲۰۱۰، نیمه عمر علم از ۳ سال به ۳ ماه رسیده است، یعنی در مدت سه ماه نیمی از علم جهان متحول میشود.
اتفاق شگرفی که در سال ۲۰۵۰ میافتد این است که نیمه عمر علم از زمان تولید آن جلو می زند، یعنی تا زمانی که مثلاً یک کالای الکترونیکی ساخته شود و از کارخانه خارج شود قدیمی شده و کارخانه مشابهی آن را تولید کرده است. همه این اعداد نشان می دهد که سرعت تحول علم در جهان خصوصاً در بخش های-تک و نرم افزاری زیاد شده است. این موضوع ما را وارد بحث تکینگی یا Singularity می کند.
تکینگی در اصل اصطلاحی است که از فیزیک نجومی آمده است. به این ترتیب که در مرکز سیاه چاله و شعاع صفر مشخصه جالبی وجود دارد. در این ناحیه انحنای فضا-زمان بی نهایت می شود، به عبارت دیگر میدان گرانشی به بی نهایت می رسد، به این ناحیه در مرکز سیاه چاله، تکینگی (Singularity) می گویند.
اصطلاح تکینگی در حوزه های دیگر هم کاربرد دارد، از جمله حوزه فناوری. تکینگی فناوری فرضیه ای است که پیشبینی میکند که شتاب در فناوری در نهایت باعث می شود که هوش مصنوعی از هوش بشر پیشی بگیرد و منجر به تغییرات شگرف یا حتی پایان تمدن بشری بشود. چون توانایی های چنین هوشی ممکن است قابل درک نباشند، اتفاقاتی که بعد از تکینگی فناوری میافتند ممکن است پیشبینی ناپذیر باشند. رِی کورزویل یکی از آینده پژوهان معروف جهان پیش بینی می کند که تکینگی حدود ۲۰۴۵ رخ می دهد.
نهایتاً تکینگی فناوری به چه معنی است؟ اگر به موضوع نیمه عمر علم برگردیم، گفتیم که مدتی زمانی است که نیمی از علم را باید کنار گذاشت را نیمه عمر علم می نامیم. به معنی دیگر نیمه عمر علم می تواند مدت زمانی که علم بشر دو برابر می شود را نیز به ما نشان دهد. همان طور که در بالا اشاره شد، این مدت زمان دائماً کاهش می یابد تا جایی که علم در هر لحظه می تواند دو برابر شود. به این حالت حالت تکینگی گفته می شود. این اتفاق به کمک هوش مصنوعی بسیار پیشرفته تر از هوش بشری حادث می شود و جهان آن موقع که ممکن است کمتر از همین ۳۰ سال آینده باشد، بسیار متفاوت با الان خواهد بود.
قابل مشاهده است که این تغییرات شگرف و رشد تصاعدی در علم، دانش، فناوری و دستاوردها در تاریخ بشر به صورت یکجا و انفجاری صورت نگرفته است. بلکه حاصل سالیان سال اقدامات کوچک، مستمر و هوشمندانه بوده که منجر به انباشت تکنولوژی شده است. در هر دوره زمانی که انباشت تکنولوژی به حد مناسبی رسیده است، محیط مستعد جهشی فناورانه به دوره بعدی بوده است. علت آنکه فاصله های زمانی میان این جهش ها کاهش پیدا کرده است این موضوع است که انباشت علم و دانش و فناوری با سرعت بیشتر اتفاق می افتد.
شکل گیری این تئوری نیز برای خود داستانی دارد. شهر نیویورک در دهه ۱۹۸۰ شهر خطرناکی بود و میزان انواع جرم و جنایت به بالاترین سطح خود رسیده بود. تحلیل گران متوجه شدند که بین جرم های کوچک نظیر دیوارنویسی و یا فرار از پرداخت بلیت مترو در مناطق مختلف شهری و نرخ جنایت در آنجا همبستگی وجود دارد. ساختمانی را در نظر بگیرید که چند پنجره شکسته دارد. اگر این پنجره ها تعمیر نشوند، احتمالاً افراد خرابکار در هنگام مشاهده این ساختمان (در مقایسه با یک ساختمان سالم) تمایل بیشتری به تخریب سایر پنجره ها خواهند داشت. حتی ممکن است وارد آن ساختمان شوند و اگر کسی ساکن آنجا نباشد، آنجا را اشغال کنند تا نیت پلید خود را در آزار و اذیت قربانیان و یا پاتوقی برای مدیریت باند دزدی و مصرف مواد مخدر و…..عملی سازند.
تئوری پنجره شکسته اینگونه استدلال می کند که در نواحی شهری افراد به محیط اطراف خود نگاه می کنند تا بفهمند هنجارهای اجتماعی در آنجا چگونه است. یک محیط نا مرتب که زباله های زیادی در آن ریخته شده، دیوار نوشته ها همه جا را پرکرده و پنجره های ساختمان ها شکسته است، این پیام را منتقل می کند که محیط تحت کنترل نیست و در صورت ارتکاب جرم در آن محل، ریسک کشف آن پایین است. طرفداران نظریه پنجره شکسته چنین عنوان می کنند که جامعه باید بکوشد تا هر موردی را از جنس پنجره های شکسته نداشته باشد.
بر همین مبنا بودجه زیادی به کمپین آراستهسازی محیط شهری و مقابله با دیوار نوشته ها اختصاص داده شد. همچنین سیاست های بسیار سختگیرانه ای در برابر ارتکاب جرم های کوچک مانند فرار در پرداخت بلیت اتخاذ شد. در دهه ۱۹۹۰ نرخ جنایت در نیویورک کاهش چشمگیری پیدا کرد. شهردار این نتایج را دستاورد سیاست های خود قلمداد کرد. بر مبنای این نتایج بود که تئوری پنجره شکسته مورد توجه زیادی قرار گرفت.
تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم شناس آمریکائی به نام هایجیمز ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling) بود. این نظریه در جرم شناسی مطرح شده است و می گوید دیدن یک پنجره شکسته در یک خانه، کارخانه یا نظایر آن از دور و نزدیک، به شما این پیام را می دهد که در آن مکان اوضاع به سامان نیست و نظمی وجود ندارد و برای انجام کار خلاف و پنهانی مساعد است. این نظریه در علوم اقتصاد و جرم شناسی کاربرد دارد. به صورت خلاصه، نظریه پنجره شکسته معتقد است که گاهی افراد یک جامعه درباره مسائل کلی، توسط نشانه های جزئی داوری می کنند. نظریه پنجره شکسته بیان می کند که نظارت و نگهداری محیط های شهری در یک وضعیت خوب ممکن است از خرابکاری بیشتر و همچنین از تشدید جرم های جدی تر جلوگیری کند.
بنابراین مشاهده می کنید که می توان با اعمال تغییرات هوشمندانه کوچک و به ظاهر نا مرتبط، نتایج و دستاوردهای بزرگ خلق کرد. در دنیا هیچ چیز خنثی وجود ندارد و هر عملی، نتیجه ای خلق می کند، مثبت یا منفی، بزرگ یا کوچک. اما مجموعه ای زنجیره وار از اقدامات کوچک، مستمر و هوشمندانه می تواند اثر انباشت به وجود بیاورد در مدتی زمانی معین دستاوردهای عظیم به همراه بیاورد.
هر سال با پدیده آلودگی هوا در شهرهای بزرگ کشور دست به گریبان هستیم. به ظاهر این آلودگی هوا به علت مسائلی مانند سرمای هوای و اتفاق افتادن پدیده وارونگی، سوخت نامناسب، اتومبیلهای بی کیفیت، کارخانجات و نیروگاههای بی بازده و آلاینده و … رخ می دهد. اما در واقع این پدیده به علت هیچ کدام از این مسائل به تنهایی و به سرعت رخ نداده است. بلکه به موجب تمام این عوامل به عنوان مسائل مشهود به علاوه مسائل بیشماری از جمله سوء مدیریت، ساختارهای تصمیمی گیری اشتباه و کوتاه مدت، نادیده گرفتن سلامت و منافع عمومی، نبود نگاه علمی و کارشناسی بلند مدت، بروکراسی و فساد اداری، برنامه ریزی بخشی و جدا جدا هر دستگاه برای خودش و … رخ می دهد. الودگی هوای شهرهای بزرگ کشور، نه معلول یک عامل بلکه معلول انباشت بلند مدت تصمیم گیریها و رفتارهای مدیریت کشور است.
بنابراین راهکارهای کوتاه مدت برای کاهش آلودگی هوا مانند تعطیلی، افزایش قیمت سوخت، جریمه ها، معاینه های فنی، وعده و عید ها و … برای برخورد با این مشکل عظیم بیشتر شبیه شوخی تلخ است. این راهکارها در بهترین حالت مسکنی موقتی برای مشکل هستند و در بلند مدت خودشان مشکلات جدید به وجود می آورند. اگر کسانی که این پیشنهادات را ارائه می دهند واقعا به آنها برای رفع مشکل آلودگی هوا به صورت ریشه ای اعتقاد دارند، به راحتی می توان قضاوت کرد که اشخاصی ناآگاه هستند. معضل آلودگی هوا چیزی نیست به جز نمود بارز تفکر و رفتار مدیریت در کشور.
شهرها به عنوان سیستم های باز اجتماعی، عظیم ترین و شگفت آورترین سازه دست بشر هستند. شهر (مدینه) مبنای شهروندی (مدنیت) و پایه و اساس تمدن انسانی است. هر دستاوردی که انسان تا به امروز داشته است مدیون شهرهاست. چرا که به موجب وجود شهرها انسان ها نگرانی برای تغذیه و امنیت خود ندارند و ازینرو به فعالیتها و مشاغل تخصصی روی آورده اند. به خاطر وجود شهرها بود که خط، ریاضی، نجوم، شعر، هنر، پزشکی، معماری، صنعت، انقلاب های صنعتی، فناوری، اطلاعاتی و … پیدایش و آفرینش یافتند. به موجب شهرهاست که انسانها می توانند خود را شکوفا کنند. حال همین شهرها خودشان محصول از اثر انباشت فعالیتهای انسانی در طول هزاران سال هستند. انباشت دانش انسانها در معماری، مدیریت، دفاع، تفریح، حمل و نقل، تاسیسات شهری، هنر، کشاورزی و … که باعث ایجاد، گسترش و ثبات شهرها می شود. بنابراین شهرها بزرگترین ساخته انسانها و بزرگترین سازنده انسانها هستند
در این مقاله دیدگاه بسیاری شفاف و ساده را برای شما بازگو کردم. قطعا در گذشته نیز بارها و بارها مسائلی مانند آن را به طرق گوناگون و با مثال های متنوع شنیده اید. این سادگی و تکراری بودن اما، چیزی از ارزش واقعی این دیدگاه نمی کاهد. برای موفقیت در زندگی در هر عرصه ای (از سطح پایین ترین دستاوردها تا متعالی ترین مدارج انسانی) الگوی واحدی وجود دارد که عبارت است از
شناخت و درک واقعیت، ترسیم چشم انداز و اهداف، برنامه ریزی و اجرای اقدامات کوچک، مستمر و همیشگی، اصلاح این اقدامات، خلق پدیده انباشت، استفاده از اثر انباشت. این سیر به صورت چرخه ای فزاینده و همیشگی ادامه خواهد داشت. اثر انباشت بسته به نوع رفتارهای ما می تواند نتایج بزرگ را به صورت مثبت یا منفی ایجاد کند. اثر انباشت می گوید که در هر زمینه ای، بزرگترین دستاوردها حاصل از مجموعه ای زنجیر وار از کارهای کوچک،منسجم و همراستاست که در طول زمان امتداد می یابند و زمانی که محیط بستر مناسبی فراهم آورد، جهش های بزرگ شکل خواهند گرفت.
دوست عزیز نظر شما راجع به این مقاله چیست؟
خوشحال می شوم دیدگاه های خود را با من به اشتراک بگذارید.
باز نشر مقاله اثر انباشت در موفقیت و شکست با ذکر منبع و دادن لینک بلامانع است.